جدول جو
جدول جو

معنی دام گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دام گشتن
(پَ کَ دَ)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن:
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین ترا دام گشت.
فردوسی.
دام تو گشته ست جهان و چنه
اسب و ستامست و ضیاع و غلام.
ناصرخسرو.
، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
بر باد شدن، بر باد رفتن، هدر شدن، هیچ شدن، نابود شدن، برای مثال کنون آنچ دی بود بر ما گذشت / گذشته همه نزد ما باد گشت (فردوسی - ۵/۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جدا گشتن
تصویر جدا گشتن
پایان دادن به رابطۀ زناشویی
دور شدن، گسیخته شدن
سوا شدن، قطع شدن
متمایز شدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یَ نِ وِ تَ)
تمام شدن. بعد از آن دیگر چیزی نبودن. بپایان رسیدن:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ مَ گَ تَ)
پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن:
سر فور دیدند پر خون و خاک
همه تنش گشته بشمشیر چاک.
فردوسی.
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سراپای گشته بشمشیر چاک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
حرام شدن. رجوع به حرام شدن شود:
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
درآمدن. درشدن. بدرون رفتن. داخل شدن. داخل گردیدن
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ دَ)
کندن دام. از جای برآوردن دام. درهم نوردیدن و فرودریدن دام:
چه خاک بر سر بی طاقتی کنم یا رب
مراکه دام گسست و شکار رفت بگرد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ تَ)
محرم شدن. ندیم خاص شدن. مقرب شدن:
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پِ پِ کَ دَ)
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
دام گستردن. دام پهن کردن. دام نهادن. تله نهادن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دامداری. مالک دام بودن. حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی) ، وسیلۀ صید قرار دادن دام و تله:
زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
رجوع به پاک گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
کامل گردیدن. تمام شدن. بپایان رسیدن:
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی (گلستان).
مکن خانه برراه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام.
سعدی (بوستان).
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان.
سعدی.
واصل زحرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بی زبان شود.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ اَ کَ دَ)
شاد شدن:
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم.
ناصرخسرو.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
هر چه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه.
مولوی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا بدشت.
مولوی.
و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود.
، روشن شدن (چشم) :
یکی تاج بر سر ببالین تو
بدو شاد گشته جهان بین تو.
فردوسی.
نبودی بجز خاک بالین من
بدوشاد گشتی جهان بین من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ بِ پُ دَ)
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند:
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیان.
، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب).
- زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن:
هر آن دیو کآید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز.
فردوسی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود.
- ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن:
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی.
رجوع به دست دراز گشتن شود.
، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن:
یک امسال دیگر تو با من بساز
که جنگت به پیکار گردد دراز.
فردوسی.
لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی).
ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی).
- دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن:
گر این غرم دریابد او را به تاز
همه کار گردد به ما بر دراز.
فردوسی.
چو بربندگان کار گردد دراز
خداوند گیتی گشایدش باز.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران براز
که چون گردد این کار بر ما دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ / چِ نُ / نِ / نَ دَ)
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن:
خاک گشته، باد خاکش بیخته.
رودکی.
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رَ)
امام شدن. پیشوا گشتن:
دو مخالف امام گشتستند
چون سپید و سیاه و خزّ و پلاس.
ناصرخسرو.
رجوع به امام شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گردیدن. اندوهگین شدن. غمین شدن. افسرده شدن. اندوهناک شدن:
یکی هفته با سوک گشته دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.
فردوسی.
به نزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
دژم گشت قیصر ز کردار خویش
برون کرد گنجی از اندازه بیش.
اسدی.
- دژم گشتن دل، اندوهناک شدن آن. افسرده و پریشان شدن آن:
رخم به گونۀ خیری شده ست از انده وغم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
، گیج شدن. از خود بی خود شدن. افسرده و پژمرده شدن:
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم...
بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم.
منوچهری.
، پژمرده شدن. دور از سرسبزی و خرمی شدن:
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه.
فرخی.
، تیره و تار شدن. تاریک گشتن:
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشته دژم.
فردوسی.
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و بد سال عمرش هزار.
اسدی.
- دژم گشتن جهان بر کسی، تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی:
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه برنا دژم.
فردوسی.
، خشمگین شدن. خشمناک گشتن:
چنین گفت هرگز که دید این شگفت
دژم گشت وز پور کینه گرفت.
دقیقی.
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
بپرسید یل کز که گشتی دژم
بدو گفت کز تست بر من ستم.
اسدی.
دژم گشت مهراج کآمد فراز
بدو گفت کای گرد گردن فراز.
اسدی.
، افسرده و غمگین گشتن:
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
دژم گشت از آن آرزو جان رای
بپیچید بر خویشتن بر بجای.
فردوسی.
همه سر بسر سوکوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی.
و رجوع به دژم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ تَ)
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن:
بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب)
همه سربسر رنج ما باد گشت.
فردوسی.
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همه نزد من باد گشت.
فردوسی.
بداراب گفت آنچه اندرگذشت
چنان دان که یکسر همه باد گشت.
فردوسی.
کنون کار آن نامداران گذشت
سخن گفتن ما همه باد گشت.
فردوسی.
کنون سال بر پنجصد برگذشت
سر و تاج ساسانیان بادگشت.
فردوسی.
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
زبهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
و رجوع به باد و باد گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ وَ دَ)
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود:
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته.
(ویس و رامین).
پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624).
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو.
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان.
مسعودسعد (از آنندراج).
بر تو تا زنده ام دگر نکنم
گرچه کار جهان دگر گردد.
خاقانی.
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامل گشتن
تصویر کامل گشتن
کامل گردیدن: هنگتیدن رسا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاش گشتن
تصویر فاش گشتن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمام گشتن
تصویر تمام گشتن
بپایان رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر گشتن مراجعت کردن باز گردیدن، پشیمان شدن توبه کردن، منصرف شدن ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
هدر شدن، باطل شدن، هلاک شدن، نیست و نابود گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک گشتن
تصویر پاک گشتن
پاک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
((~. گَ تَ))
بی قرار شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
((گَ تَ))
هدر رفتن، برباد رفتن
فرهنگ فارسی معین